تو را می خواهم...
بوی ظهورت در تمام ابعاد این شهر پیچیده است و صدای گامهای استوارت طنینانداز شده است.
میگویند: لحظهی آمدنت نزدیک است. و دوستانت آمادهی استقبال.
تو پناه آشفتگانی و ما چشم به راهیم تا اماممان بیاید و از این سفر دور و دراز هدیهی گرانبهای عدالت را بیاورد.
امروز عطش ظهور بر لبهای همهی ما، جهان را کویری کرده است، این ثانیههای آخر چه سخت میگذرند و این لحظههای آخر انتظار چه کند عبور میکنند، بیشترین است این لحظهها و سهم ما از عشق؛ دو رکعت صبر است.
ما بار دیگر تنها پیمان را به تو اقتدا میکنیم. تمام پنجرههای این شهر را گشودهایم تا ماه رویت را رؤیت کنیم و در گوشهی تمام درها به انتظار نشستهایم تا پای بوس ظهور تو شویم.
میدانم، میدانم لحظهی آمدنت نزدیک است و من هیچ ندارم که به تو هدیه کنم؛ هیچ!
تنها سرگشتهام ... تو را میخواهم ... تو را میخواهم ...